بوی ریحان

زندگی با تو برایم بوی ریحان میدهد

بوی ریحان

زندگی با تو برایم بوی ریحان میدهد

آخرین مطالب

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

چای

کاش بعضی آدما میدونستن وقتی میگی میترسم، یعنی از دنیای بدونِ اون میترسی...کاش...


+چای مینوشم که با غفلت فراموشت کنم
چاش مینوشم ولی از اشک فنجان پر شده است...

ارباب

+ارباب...

دریاب...


کودکی؟!

نشستیم سر شام! داری تعریف میکنی که وسطش میپرسی ویونا! فردا میری مدرسه؟! میخندم... -مامان! من دیگه سالهاست مدرسه نمیرم! میخندی... -همش تو دهنم مدرسه میچرخه! انگار دوست داشتم همونطوری کوچولو بودی..هر روز از مدرسه میومدی برام تعریف میکردی چی شد! بعد من کار داشتم راه میرفتم کارامو میکردم بهت میگفتم بگو من گوش میکنم.تو میدیدی من دارم راه میرم میومدی وامیستادی جلوم میگفتی مامان مامان! یه دقه گوش کن حالا! الان فکر میکنم کاش هنوز همون روزا بود و من کارامو ول میکردم میشستم پای حرفای تو...
پرت میشم تو روزای دبستان! راهنمایی! دبیرستان حتی... چقدر دلم تنگ شده برای خودِ اون روزام! یه دختر مث همه دخترا! فکر و ذکرش خودکارای رنگی رنگیش و موهای از پشت بستشو و دوستای جور واجورشن...
کاش بزرگ نمیشدیم...با خودم فکر میکنم بزرگترین امتحانی که خدا از هر آدمی گرفته و میگیره بزرگ شدنه! سخت، تلخ و برگشت ناپذیر...یه حسرت ابدی..دلتنگیِ بی انتها...
کاش همونقدر بچه بودیم و مجبور! مجبور به مدرسه رفتن، درس خوندن، زود خوابیدن، دخالت نکردن تو کار بزرگترا...
کاش زندگیمون جبر بود...بدون تصمیم گیری و پای نتیجه هاش وایسادن، بدون تقاص پس دادن....



+آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته
کاش نقاش تو اینقدر هنرمند نبود!

امشب مزدتو میدن...

روزِ آخر، بغضت را هی از صبح میخوری...ولی بی حوصله ترین آدمِ رو زمینی! دلت هم بیتابِ بیتاب است. هی خیره میشوی به ساعت تا پر بکشی سمتِ آخرین جایی که روی زمین برایت عزیز مانده...اس ام اس میزنی به هلیا که امشب بیام خادم شم؟! شب آخره:( 
ساعت 5:30 میشود و میروی...ولی با بغض...پناهیان دیر می آید و کلافه ای. کاش... کاش پناهیان هیچ وقت نیاید و این شب، هیچ وقت تمام نشود و باقیِ دنیا به همین انتظار بگذرد...انتظارِ روضه ی شامِ غریبانِ حسین...
وقتِ خادمی ات، زنگ میزنی به هلیا که با آرمِ خادمی بیاید ببردت بالا! میگوید بیا...لازم به اجازه نیست بگو خادمی بیا! گفتم خادمم! برم؟! دخترِ جلویِ پله های مسجد بی هیچ حرفِ پس و پیشی راه را باز کرد، برو! دویدم بالا...دیدم زهره دنبال موکت میگردد که بگذارد روبروی بالکنِ جلوی مسجد و برای خودش باشد. دیدم یک سری ها رفته اند توی پاگردِ مسجد و روضه گوش میکنند....صدای روضه بیرون نمی آمد...اصلا اگر صدای روضه ی شبِ آخر می آمد مگر تاب و توانی هم میماند؟ هلیا تکیه داده به دیوار. دستش چفیه ی مستطیل شکلی است که رویش با خطِ خوشِ قرمز نوشته میثاق با شهدا! مثلِ همیشه کنار دستم می ایستد چفیه را سوزن میکند به چادرم...با بغضِ خفه شده میگویم آخرین باره؟! میزنیم زیرِ گریه...انگار منتظرِ جرقه باشیم...زهره موکتش را پیدا کرده و پشت به همه نشسته روبه بالکن برای خودش...من، کجکی، تکیه دادم به دیوار و هلیا گریه میکند...گفتم امشب مزدمونو میدنا! صدایش بلند میشود...با خودم فکر میکنم اگر روضه خوان بودم، خوب بلد بودم اشکِ مردم را در بیاورم! میدانستم کجا چه بگویم! هلیا شر و شر اشک میریزد و من مینشینم! حوصله ی خادمی ندارم! "بفرمایید خوش آمدید"، "سرِ راه نباشید خدا خیرتون بده"، "کمک لازم ندارید؟"،... حوصله ندارم. مینشینم و از قبلش میدانم میخواهم حرفهای دلم را برایت بزنم شبِ آخری. چادرم را میکشم روی صورتم...صدای میثم انقدر دورست که حرفهایش گنگه! از لحنش میفهمم خوب نیست...امشب هیچ کس خوب نیست.. به خودم تلنگر میزنم! تمام شد ها! حواست هست؟! حرفهایت را زدی؟! درد و دل هایت را با صاحبِ همه ی دردهای دنیا کردی؟! امسال جان دادی سرِ گریه هایش؟! همه ی دردهای دنیا از اشکهایت روانه شد بیرون؟! جانِ خسته ی زهوار در رفته ی تکه تکه شده! بشقابِ چینیِ هزار تکه! کی بند میزند تکه هایت را به هم؟
گفتم حسین! همه ی امیدم این بود که لا به لای نفس های پاکِ بچه های اینجا و زیرِ سایه ی عزیزات نگام کنی! بعدِ امشب، من کجا و نگاهِ تو کجا؟ امسال هم بی نگاه؟!! گفتم انقد میام تا اخر نگام کنی.بعد حرفمو پس گرفتم...گفتم حسین من پیر شدم! همه ی سلولای بدنم خستن و جا موندن از تو...کو تا سالِِ دیگه و کشون کشون آوردنِ این جانِ بی ارزش؟!
هلیا چادرشو زد بالا...-"یادم رفت بهت یه چیزی بدم!"  -چی؟ دفترچه اش را به دقت باز میکند و از بین برگه هایش یک صدتومانی نه چندان نو میدهد دستم. پشتش را جوهر آبی مهر خورده: "تبرک من داخل ضریح الامام الحسین" 
آی...اشکهای روان! کجا بودید تا حالا؟ میبارم و بویِ حرمِ تو، از صد تومانیِ نه چندان نو، پرتم میکند به دیار آشنایی.....
گفتم هلیا! دیدی مزدمونو دادن؟!



+ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو
از خار، گرچه گرد حرم پاک کرده ای
تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو
خون گوشواره ها زده بر گوشهایمان
صد بغض مانده جای گلوبند در گلو
تنها گذاشتیم تنت را و می رویم
اما سر تو همسفر ماست کو به کو
بی تاب نیستیم خداحافظت پدر
بی آب نیستیم خداحافظت عمو


سر کج کن و بریز ظرف کثیف را...

این اولین باریه که اینجا مینویسم. نمیدونم اینجا رو قراره کی بخونه.نمیدونم موندنم تو این خونه چقدر میخواد طول بکشه. اصلا نمیدونم با اینجا ام مثل بوی ریحان قبلیم اخت میشم یا نه! نمیدونم قراره اینجا از اتفاقای خوب بنویسم یا بد...ولی کاش خوب باشه...کاش...

+امشب تو هیئت، سرِ روضه ی آخر خوندنِ پناهیان، نمیتونستم گریه کنم! نه که نخام، از غصه داشتم متلاشی میشدم و برا همین نمیتونستم گریه کنم...پناهیان گفت امشب شب حسرته! بره هرکی حاجت داره، گرفتارا برن، اونایی که کار دارن برن، اونایی که راحت نیستن برن...شبِ رفتنه! گفت امشب، شبِ با همه ی وجود حس کردنِ "یا لیتنا کنا معکِ" ! حسین! کاش بودیم ما اونجا...کاش با تو بودیم و کنارِ تو بودیم...
من، مث بچه ای نبودم که میبینه عروسکشو داره آب میبره. من، بچه ای نبودم که مادرش میخاد تنبیهش کنه. من حتی، مث مریض داری نبودم که عزیزش تو تب و عذابه! همه ی دست و پا زدنای این آدما ممکنه پاسخ بده...ممکنه کسی عروسکِ اون بچه رو براش بگیره و بیاره، اون مادر ممکنه دلش به رحم بیاد و بچشو ببخشه، حتی اون مریض ممکنه شفا پیدا کنه و خوب بشه! ولی تاریخ چی؟ تاریخ میتونه عوض شه؟
امشب معنی واقعی حسرتو فهمیدم...حسرتِ عوض نشدنِ تاریخ! "یا لیتنا" به نظرم فقط برای "کنتُ معک" نیست! برای لحظه لحظه های عاشوراست... لیتنا برای تمام لحظه هاییه که عباس بالا سرِ خیمه ها نبود. برای متر به متر دویدن بچه ها تو بیابونه. برای ندایِ بی پاسخِ "هل من ناصر"... و حسرت، برای واقعیتی است که کوچکترین تغییری نمیکند. بعد 1400 سال، به همان تلخی و دردناکی!


+سر کج کن و بریز ظرف کثیف را
از من فقط همین دل خود را نگاه دار
ای تو تمام آنچه که ماندی به ظرفِ دل
می آیم و حرمت، در حوض جان ندار
چون آب خضر و دلم چون ماهی کپور
میرقصد و هوا برایش تو میشوی
ماهی که جان گرفت از شوق بوی یار