بوی ریحان

زندگی با تو برایم بوی ریحان میدهد

بوی ریحان

زندگی با تو برایم بوی ریحان میدهد

آخرین مطالب

فقط مینویسم

+ از خواب که بیدار میشم هیچی سر جاش نیست! دنیا چرخیده و یه شکل دیگه شده... سالها گذشته..هزار سال از شب به دنیا اومدن من گذشته و من پیر شدم...فقط حواسم نیست انگار...

+ گریه میکنم...بلند بلند و بی ملاحظه! گریه میکنم چون فکر میکنم اگه اشکام نریزن فشار روحی از درون متلاشیم میکنه...گریه میکنم...بلند بلند و بی ملاحظه که باورم بشه عوض شدم...باورم بشه به دختر غمگینی تبدیل شدم که دلش دیگه هیچی نمیخواد...

+فقط میخوام بنویسم...

+خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
ور نه این دنیا که ما دیدم خندیدن نداشت...

السلام علیک یا باران

برقا خاموش میشن..من میمونم و حسرت! روضه خوان شروع میکنه به زمزمه کردن "السلام علیک..."
دختر پشت سریم زار زار گریه میکنه..من ولی نه! برمیگردم طوری میشینم که قبله بازوی راستمه! و روبروم پنجره های بلند و غمگینِ دیوارِ روبرو...پشت پنجره ها، درختهای کاجِ بلند و کوتاه جا خوش کرد و خیلی دورتر نور ماشینایی که دارن از چمران میرن پایین از لابلای کاجا رد میشه و میگذره!
انگار اینجایی که من نشستم جایی دور از همه ی دنیا باشد و چمران، شروعِ تمامِ هیاهوهای خسته کننده...
دستِ من نیست که اشکام امون نمیدن درست و حسابی صحنه ی مورد علاقمو نگاه کنم...دستِ من نیست چون حرف دارم امشب! روضه خوان داره ادامه میده" اجازه میخوام از صاحبِ مجلس، ببخش مارو برای...." 
چندسالِ دیگه قراره طول بکشه؟! چندسال باید هر هفته بیام اینجا و آرزو کنم این شب، شبِ آخر باشه؟ همه چیز همینجا تموم شه! خسته ام از آرزوهایی که برای برآورده شدن نیستن! خسته....
برمیگردم رو به قبله.نمیفهمم روضه خوان چی میگه! فقط اشک... یجوری که انگار خلق شدم برای گریه کردن...یجوری که به قول ریحان "فکر میکنم این گریه دیگه هیچ وقت بند نمیاد" یجوری که انگار سرِ یه دمل چرکی باز شده و حالا حالاها قرار نیست بسته بشه
روضه خوان باز" اون لحظه ای که حسین علیه السلام از روی اسب داشت میفتاد گفت خدایا حسین راضیه".....از رضایتت یکمم به من میدی حسین؟
روضه خوان آروم شده.داره از مردی میگه که با دیدن یه میوه فروش که تمام سرمایشو پای میوه های خراب داده یوده و گریه میکرده یاد خودش میفته که جوونیش همینطوری داره میره و امام زمانش....
جوونیِ منم رفت آقای ندبه ها....گرچه به هیچ دردیت نمیخورد! رفت پایِ بازیای دنیا و فتنه شدنا....


وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُکُمْ وَ أَوْلادُکُمْ فِتْنَةٌ
خداوند به مسلمانان هشدار میدهد که مواظب باشند علاقه به امور مادى و منافع زودگذر شخصى پرده بر چشم و گوش آنها نیفکند و مرتکب خیانت‏هایى که سرنوشت جامعه آنها را به خطر میافکند نشوند...


"خیانت" به سرنوشت جامعه! یاد حرف حاج آقا پناهیان میفتم بی اختیار! "هرگناه حق الناس کل مردمو میندازه گردنتون چون باعث شدین یکم اومدن امام زمانشون به تاخیر بیفته"
فتنه شدیم و خیانت کردیم و نیامدی حضرتِ ماه....نیامدی...
چققققدر حالم خوب نیست.....


+داری به یک فرات بدل میکنی مرا
مضمون صد شریعه غزل میکنی مرا
من عمق بی کسی تو را درک میکنم
وقتی شبیه مشک بغل میکنی مرا
پیش تو هیچ مشکلی آنقدر سخت نیست
در ظرف چند ثانیه حل میکنی مرا
اینقدر در مدار خودت دور من مگرد
داری در این مدار ، زحل میکنی مرا
صبح است ساقیا و تو آیا به یک نگاه
مهمان دو پیاله عسل میکنی مرا؟




درو باز کردم و پشت درم هنوز...

نمیدونم کجا بود.دقیقشم یادم نیست.. فقط مضمونش این بود: آدما تا یه جایی دعوا میکنن، بحث میکنن، خسته میشن، منتظر میمونن...از یه جایی به بعد درو باز میکنن و برای همیشه میرن...

امشب شبِ رفتنِ من بود. شبی که درو باز کردم به هوای ترسوندنِ تو..ولی وقتی خودمو پیدا کردم بیرون بودم و داشتم برای همیشه میرفتم...یاد "جدایی نادر از سیمین"  افتادم. اون جایی که سیمین داشت میگفت من فقط درخواست طلاق دادم که نادرو بترسونم.ولی اون یبارم نگفت نرو، بمون.....مثل تو و من!

و من دارم میرم.. 20 سال رو نمیدونم باید کجا بذارم..20 سالی که تو همه ی زندگیم ریشه داره رو! 20 سال تورو باید توی کدوم صندوقچه بذارم تا جا بشه؟! یاد شعرت میفتم..."دلم رازیست بی اندازه رسوا /گفتنش سخت است" 

دلِ منم رازه..یه رازِ دردناک و بی نهایت..امشب همش شعر یادمه..."ترکِ افیونی شبیه تو اگرچه مشکل است/روی دوشِ دیگران یک روز ترکت میکنم"

مرگ همیشه مرگِ جسم نیست..روح هم...روحی که داره روی دوشِ دیگران ترکت میکنه...

گریه کردم دیروز..زیاد نه..مثل همیشه بلند نه..فقط از تهِ دلم گریه کردم که باهام حرف بزن خدا! قرآنو که باز کردم..خدا داشت با پیامبرش حرف میزد! بذار نا سپاس باشن به نعمت های ما...و چند خط پایینتر که: سیروا فی الـ.... 

از سیروا حرف میزنی و درست! قرار بود من شاکی نباشم و درست! تسلیم باشمو... درست! ندای درونیم بلند شده:"ویونا! «چرا» نداریم!!" باشه..باشه...بی چون و چرا..باشه که چرا یعنی من بهتر میفهمم و اینطوری نیست..من بیشتر نمیدونم،بیشتر نمیفهمم،بزرگتر نیستم، عظیمتر نیستم،مهربونتر به خودم حتی.....«ولی» که داریم! هان؟! ولی من "انسان" ترم از تو...انسان! "چه دردی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است"


من امشب درو باز کردم و وانمود کردم که برای همیشه رفتم..ولی تو پیاده رو نشستم و دلم به رفتن نیست..نشستم و اشکام...

خدایا! وقتی داشتیم میومدیم "فی الارض" به من یه نفر گفتی اوضاع و احوالو من گفتم باشه قبول؟!

اگه اینطوری بوده که من چقدددددر عوض شدم...

اگه ام نبوده..شکایت میبرم پیش رضات..."شکایت" هم نداریم!...درد و دل...شرح ماجرا...که داریم؟


+حالِ دل با تو گفتنم هوس است...

+خواستم عاشقیم پیش خودم باشد و تو
گریه هایم چه کنم دست مرا رو کردند
خادمان تو نگفتند برای تو مگر؟
چقدر اشک که از صحن تو جارو کردند؟!

چای

کاش بعضی آدما میدونستن وقتی میگی میترسم، یعنی از دنیای بدونِ اون میترسی...کاش...


+چای مینوشم که با غفلت فراموشت کنم
چاش مینوشم ولی از اشک فنجان پر شده است...

ارباب

+ارباب...

دریاب...


کودکی؟!

نشستیم سر شام! داری تعریف میکنی که وسطش میپرسی ویونا! فردا میری مدرسه؟! میخندم... -مامان! من دیگه سالهاست مدرسه نمیرم! میخندی... -همش تو دهنم مدرسه میچرخه! انگار دوست داشتم همونطوری کوچولو بودی..هر روز از مدرسه میومدی برام تعریف میکردی چی شد! بعد من کار داشتم راه میرفتم کارامو میکردم بهت میگفتم بگو من گوش میکنم.تو میدیدی من دارم راه میرم میومدی وامیستادی جلوم میگفتی مامان مامان! یه دقه گوش کن حالا! الان فکر میکنم کاش هنوز همون روزا بود و من کارامو ول میکردم میشستم پای حرفای تو...
پرت میشم تو روزای دبستان! راهنمایی! دبیرستان حتی... چقدر دلم تنگ شده برای خودِ اون روزام! یه دختر مث همه دخترا! فکر و ذکرش خودکارای رنگی رنگیش و موهای از پشت بستشو و دوستای جور واجورشن...
کاش بزرگ نمیشدیم...با خودم فکر میکنم بزرگترین امتحانی که خدا از هر آدمی گرفته و میگیره بزرگ شدنه! سخت، تلخ و برگشت ناپذیر...یه حسرت ابدی..دلتنگیِ بی انتها...
کاش همونقدر بچه بودیم و مجبور! مجبور به مدرسه رفتن، درس خوندن، زود خوابیدن، دخالت نکردن تو کار بزرگترا...
کاش زندگیمون جبر بود...بدون تصمیم گیری و پای نتیجه هاش وایسادن، بدون تقاص پس دادن....



+آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته
کاش نقاش تو اینقدر هنرمند نبود!

امشب مزدتو میدن...

روزِ آخر، بغضت را هی از صبح میخوری...ولی بی حوصله ترین آدمِ رو زمینی! دلت هم بیتابِ بیتاب است. هی خیره میشوی به ساعت تا پر بکشی سمتِ آخرین جایی که روی زمین برایت عزیز مانده...اس ام اس میزنی به هلیا که امشب بیام خادم شم؟! شب آخره:( 
ساعت 5:30 میشود و میروی...ولی با بغض...پناهیان دیر می آید و کلافه ای. کاش... کاش پناهیان هیچ وقت نیاید و این شب، هیچ وقت تمام نشود و باقیِ دنیا به همین انتظار بگذرد...انتظارِ روضه ی شامِ غریبانِ حسین...
وقتِ خادمی ات، زنگ میزنی به هلیا که با آرمِ خادمی بیاید ببردت بالا! میگوید بیا...لازم به اجازه نیست بگو خادمی بیا! گفتم خادمم! برم؟! دخترِ جلویِ پله های مسجد بی هیچ حرفِ پس و پیشی راه را باز کرد، برو! دویدم بالا...دیدم زهره دنبال موکت میگردد که بگذارد روبروی بالکنِ جلوی مسجد و برای خودش باشد. دیدم یک سری ها رفته اند توی پاگردِ مسجد و روضه گوش میکنند....صدای روضه بیرون نمی آمد...اصلا اگر صدای روضه ی شبِ آخر می آمد مگر تاب و توانی هم میماند؟ هلیا تکیه داده به دیوار. دستش چفیه ی مستطیل شکلی است که رویش با خطِ خوشِ قرمز نوشته میثاق با شهدا! مثلِ همیشه کنار دستم می ایستد چفیه را سوزن میکند به چادرم...با بغضِ خفه شده میگویم آخرین باره؟! میزنیم زیرِ گریه...انگار منتظرِ جرقه باشیم...زهره موکتش را پیدا کرده و پشت به همه نشسته روبه بالکن برای خودش...من، کجکی، تکیه دادم به دیوار و هلیا گریه میکند...گفتم امشب مزدمونو میدنا! صدایش بلند میشود...با خودم فکر میکنم اگر روضه خوان بودم، خوب بلد بودم اشکِ مردم را در بیاورم! میدانستم کجا چه بگویم! هلیا شر و شر اشک میریزد و من مینشینم! حوصله ی خادمی ندارم! "بفرمایید خوش آمدید"، "سرِ راه نباشید خدا خیرتون بده"، "کمک لازم ندارید؟"،... حوصله ندارم. مینشینم و از قبلش میدانم میخواهم حرفهای دلم را برایت بزنم شبِ آخری. چادرم را میکشم روی صورتم...صدای میثم انقدر دورست که حرفهایش گنگه! از لحنش میفهمم خوب نیست...امشب هیچ کس خوب نیست.. به خودم تلنگر میزنم! تمام شد ها! حواست هست؟! حرفهایت را زدی؟! درد و دل هایت را با صاحبِ همه ی دردهای دنیا کردی؟! امسال جان دادی سرِ گریه هایش؟! همه ی دردهای دنیا از اشکهایت روانه شد بیرون؟! جانِ خسته ی زهوار در رفته ی تکه تکه شده! بشقابِ چینیِ هزار تکه! کی بند میزند تکه هایت را به هم؟
گفتم حسین! همه ی امیدم این بود که لا به لای نفس های پاکِ بچه های اینجا و زیرِ سایه ی عزیزات نگام کنی! بعدِ امشب، من کجا و نگاهِ تو کجا؟ امسال هم بی نگاه؟!! گفتم انقد میام تا اخر نگام کنی.بعد حرفمو پس گرفتم...گفتم حسین من پیر شدم! همه ی سلولای بدنم خستن و جا موندن از تو...کو تا سالِِ دیگه و کشون کشون آوردنِ این جانِ بی ارزش؟!
هلیا چادرشو زد بالا...-"یادم رفت بهت یه چیزی بدم!"  -چی؟ دفترچه اش را به دقت باز میکند و از بین برگه هایش یک صدتومانی نه چندان نو میدهد دستم. پشتش را جوهر آبی مهر خورده: "تبرک من داخل ضریح الامام الحسین" 
آی...اشکهای روان! کجا بودید تا حالا؟ میبارم و بویِ حرمِ تو، از صد تومانیِ نه چندان نو، پرتم میکند به دیار آشنایی.....
گفتم هلیا! دیدی مزدمونو دادن؟!



+ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو
از خار، گرچه گرد حرم پاک کرده ای
تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو
خون گوشواره ها زده بر گوشهایمان
صد بغض مانده جای گلوبند در گلو
تنها گذاشتیم تنت را و می رویم
اما سر تو همسفر ماست کو به کو
بی تاب نیستیم خداحافظت پدر
بی آب نیستیم خداحافظت عمو


سر کج کن و بریز ظرف کثیف را...

این اولین باریه که اینجا مینویسم. نمیدونم اینجا رو قراره کی بخونه.نمیدونم موندنم تو این خونه چقدر میخواد طول بکشه. اصلا نمیدونم با اینجا ام مثل بوی ریحان قبلیم اخت میشم یا نه! نمیدونم قراره اینجا از اتفاقای خوب بنویسم یا بد...ولی کاش خوب باشه...کاش...

+امشب تو هیئت، سرِ روضه ی آخر خوندنِ پناهیان، نمیتونستم گریه کنم! نه که نخام، از غصه داشتم متلاشی میشدم و برا همین نمیتونستم گریه کنم...پناهیان گفت امشب شب حسرته! بره هرکی حاجت داره، گرفتارا برن، اونایی که کار دارن برن، اونایی که راحت نیستن برن...شبِ رفتنه! گفت امشب، شبِ با همه ی وجود حس کردنِ "یا لیتنا کنا معکِ" ! حسین! کاش بودیم ما اونجا...کاش با تو بودیم و کنارِ تو بودیم...
من، مث بچه ای نبودم که میبینه عروسکشو داره آب میبره. من، بچه ای نبودم که مادرش میخاد تنبیهش کنه. من حتی، مث مریض داری نبودم که عزیزش تو تب و عذابه! همه ی دست و پا زدنای این آدما ممکنه پاسخ بده...ممکنه کسی عروسکِ اون بچه رو براش بگیره و بیاره، اون مادر ممکنه دلش به رحم بیاد و بچشو ببخشه، حتی اون مریض ممکنه شفا پیدا کنه و خوب بشه! ولی تاریخ چی؟ تاریخ میتونه عوض شه؟
امشب معنی واقعی حسرتو فهمیدم...حسرتِ عوض نشدنِ تاریخ! "یا لیتنا" به نظرم فقط برای "کنتُ معک" نیست! برای لحظه لحظه های عاشوراست... لیتنا برای تمام لحظه هاییه که عباس بالا سرِ خیمه ها نبود. برای متر به متر دویدن بچه ها تو بیابونه. برای ندایِ بی پاسخِ "هل من ناصر"... و حسرت، برای واقعیتی است که کوچکترین تغییری نمیکند. بعد 1400 سال، به همان تلخی و دردناکی!


+سر کج کن و بریز ظرف کثیف را
از من فقط همین دل خود را نگاه دار
ای تو تمام آنچه که ماندی به ظرفِ دل
می آیم و حرمت، در حوض جان ندار
چون آب خضر و دلم چون ماهی کپور
میرقصد و هوا برایش تو میشوی
ماهی که جان گرفت از شوق بوی یار