فقط مینویسم
- دوشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ق.ظ
- ۱ نظر
ور نه این دنیا که ما دیدم خندیدن نداشت...
برقا خاموش میشن..من میمونم و حسرت! روضه خوان شروع میکنه به زمزمه کردن "السلام علیک..."
دختر پشت سریم زار زار گریه میکنه..من ولی نه! برمیگردم طوری میشینم که قبله بازوی راستمه! و روبروم پنجره های بلند و غمگینِ دیوارِ روبرو...پشت پنجره ها، درختهای کاجِ بلند و کوتاه جا خوش کرد و خیلی دورتر نور ماشینایی که دارن از چمران میرن پایین از لابلای کاجا رد میشه و میگذره!
انگار اینجایی که من نشستم جایی دور از همه ی دنیا باشد و چمران، شروعِ تمامِ هیاهوهای خسته کننده...
دستِ من نیست که اشکام امون نمیدن درست و حسابی صحنه ی مورد علاقمو نگاه کنم...دستِ من نیست چون حرف دارم امشب! روضه خوان داره ادامه میده" اجازه میخوام از صاحبِ مجلس، ببخش مارو برای...."
چندسالِ دیگه قراره طول بکشه؟! چندسال باید هر هفته بیام اینجا و آرزو کنم این شب، شبِ آخر باشه؟ همه چیز همینجا تموم شه! خسته ام از آرزوهایی که برای برآورده شدن نیستن! خسته....
برمیگردم رو به قبله.نمیفهمم روضه خوان چی میگه! فقط اشک... یجوری که انگار خلق شدم برای گریه کردن...یجوری که به قول ریحان "فکر میکنم این گریه دیگه هیچ وقت بند نمیاد" یجوری که انگار سرِ یه دمل چرکی باز شده و حالا حالاها قرار نیست بسته بشه
روضه خوان باز" اون لحظه ای که حسین علیه السلام از روی اسب داشت میفتاد گفت خدایا حسین راضیه".....از رضایتت یکمم به من میدی حسین؟
روضه خوان آروم شده.داره از مردی میگه که با دیدن یه میوه فروش که تمام سرمایشو پای میوه های خراب داده یوده و گریه میکرده یاد خودش میفته که جوونیش همینطوری داره میره و امام زمانش....
جوونیِ منم رفت آقای ندبه ها....گرچه به هیچ دردیت نمیخورد! رفت پایِ بازیای دنیا و فتنه شدنا....
وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُکُمْ وَ أَوْلادُکُمْ فِتْنَةٌ
خداوند به مسلمانان هشدار میدهد که مواظب باشند علاقه به امور مادى و منافع زودگذر شخصى پرده بر چشم و گوش آنها نیفکند و مرتکب خیانتهایى که سرنوشت جامعه آنها را به خطر میافکند نشوند...
"خیانت" به سرنوشت جامعه! یاد حرف حاج آقا پناهیان میفتم بی اختیار! "هرگناه حق الناس کل مردمو میندازه گردنتون چون باعث شدین یکم اومدن امام زمانشون به تاخیر بیفته"
فتنه شدیم و خیانت کردیم و نیامدی حضرتِ ماه....نیامدی...
چققققدر حالم خوب نیست.....
+داری به یک فرات بدل میکنی مرا
مضمون صد شریعه غزل میکنی مرا
من عمق بی کسی تو را درک میکنم
وقتی شبیه مشک بغل میکنی مرا
پیش تو هیچ مشکلی آنقدر سخت نیست
در ظرف چند ثانیه حل میکنی مرا
اینقدر در مدار خودت دور من مگرد
داری در این مدار ، زحل میکنی مرا
صبح است ساقیا و تو آیا به یک نگاه
مهمان دو پیاله عسل میکنی مرا؟
نمیدونم کجا بود.دقیقشم یادم نیست.. فقط مضمونش این بود: آدما تا یه جایی دعوا میکنن، بحث میکنن، خسته میشن، منتظر میمونن...از یه جایی به بعد درو باز میکنن و برای همیشه میرن...
امشب شبِ رفتنِ من بود. شبی که درو باز کردم به هوای ترسوندنِ تو..ولی وقتی خودمو پیدا کردم بیرون بودم و داشتم برای همیشه میرفتم...یاد "جدایی نادر از سیمین" افتادم. اون جایی که سیمین داشت میگفت من فقط درخواست طلاق دادم که نادرو بترسونم.ولی اون یبارم نگفت نرو، بمون.....مثل تو و من!
و من دارم میرم.. 20 سال رو نمیدونم باید کجا بذارم..20 سالی که تو همه ی زندگیم ریشه داره رو! 20 سال تورو باید توی کدوم صندوقچه بذارم تا جا بشه؟! یاد شعرت میفتم..."دلم رازیست بی اندازه رسوا /گفتنش سخت است"
دلِ منم رازه..یه رازِ دردناک و بی نهایت..امشب همش شعر یادمه..."ترکِ افیونی شبیه تو اگرچه مشکل است/روی دوشِ دیگران یک روز ترکت میکنم"
مرگ همیشه مرگِ جسم نیست..روح هم...روحی که داره روی دوشِ دیگران ترکت میکنه...
گریه کردم دیروز..زیاد نه..مثل همیشه بلند نه..فقط از تهِ دلم گریه کردم که باهام حرف بزن خدا! قرآنو که باز کردم..خدا داشت با پیامبرش حرف میزد! بذار نا سپاس باشن به نعمت های ما...و چند خط پایینتر که: سیروا فی الـ....
از سیروا حرف میزنی و درست! قرار بود من شاکی نباشم و درست! تسلیم باشمو... درست! ندای درونیم بلند شده:"ویونا! «چرا» نداریم!!" باشه..باشه...بی چون و چرا..باشه که چرا یعنی من بهتر میفهمم و اینطوری نیست..من بیشتر نمیدونم،بیشتر نمیفهمم،بزرگتر نیستم، عظیمتر نیستم،مهربونتر به خودم حتی.....«ولی» که داریم! هان؟! ولی من "انسان" ترم از تو...انسان! "چه دردی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است"
من امشب درو باز کردم و وانمود کردم که برای همیشه رفتم..ولی تو پیاده رو نشستم و دلم به رفتن نیست..نشستم و اشکام...
خدایا! وقتی داشتیم میومدیم "فی الارض" به من یه نفر گفتی اوضاع و احوالو من گفتم باشه قبول؟!
اگه اینطوری بوده که من چقدددددر عوض شدم...
اگه ام نبوده..شکایت میبرم پیش رضات..."شکایت" هم نداریم!...درد و دل...شرح ماجرا...که داریم؟
+حالِ دل با تو گفتنم هوس است...
+خواستم عاشقیم پیش خودم باشد و تو
گریه هایم چه کنم دست مرا رو کردند
خادمان تو نگفتند برای تو مگر؟
چقدر اشک که از صحن تو جارو کردند؟!
این اولین باریه که اینجا مینویسم. نمیدونم اینجا رو قراره کی بخونه.نمیدونم موندنم تو این خونه چقدر میخواد طول بکشه. اصلا نمیدونم با اینجا ام مثل بوی ریحان قبلیم اخت میشم یا نه! نمیدونم قراره اینجا از اتفاقای خوب بنویسم یا بد...ولی کاش خوب باشه...کاش...
+امشب تو هیئت، سرِ روضه ی آخر خوندنِ پناهیان، نمیتونستم گریه کنم! نه که نخام، از غصه داشتم متلاشی میشدم و برا همین نمیتونستم گریه کنم...پناهیان گفت امشب شب حسرته! بره هرکی حاجت داره، گرفتارا برن، اونایی که کار دارن برن، اونایی که راحت نیستن برن...شبِ رفتنه! گفت امشب، شبِ با همه ی وجود حس کردنِ "یا لیتنا کنا معکِ" ! حسین! کاش بودیم ما اونجا...کاش با تو بودیم و کنارِ تو بودیم...
من، مث بچه ای نبودم که میبینه عروسکشو داره آب میبره. من، بچه ای نبودم که مادرش میخاد تنبیهش کنه. من حتی، مث مریض داری نبودم که عزیزش تو تب و عذابه! همه ی دست و پا زدنای این آدما ممکنه پاسخ بده...ممکنه کسی عروسکِ اون بچه رو براش بگیره و بیاره، اون مادر ممکنه دلش به رحم بیاد و بچشو ببخشه، حتی اون مریض ممکنه شفا پیدا کنه و خوب بشه! ولی تاریخ چی؟ تاریخ میتونه عوض شه؟
امشب معنی واقعی حسرتو فهمیدم...حسرتِ عوض نشدنِ تاریخ! "یا لیتنا" به نظرم فقط برای "کنتُ معک" نیست! برای لحظه لحظه های عاشوراست... لیتنا برای تمام لحظه هاییه که عباس بالا سرِ خیمه ها نبود. برای متر به متر دویدن بچه ها تو بیابونه. برای ندایِ بی پاسخِ "هل من ناصر"... و حسرت، برای واقعیتی است که کوچکترین تغییری نمیکند. بعد 1400 سال، به همان تلخی و دردناکی!
+سر کج کن و بریز ظرف کثیف را
از من فقط همین دل خود را نگاه دار
ای تو تمام آنچه که ماندی به ظرفِ دل
می آیم و حرمت، در حوض جان ندار
چون آب خضر و دلم چون ماهی کپور
میرقصد و هوا برایش تو میشوی
ماهی که جان گرفت از شوق بوی یار